آنچه از چشم تو تا عمق وجودم جاریست

در حین اسباب‌کشی، یادداشتی پیدا کردم مربوط به مهرماه سال ۱۳۸۶، چیزی نزدیک به ۱۰ سال پیش :

“خوب یادمه که پاییز سال ۸۶ مصادف با ترم سوم که بود، به عشق کلاس‌های انجمن خوشنویسان، کلاس متون اسلامی که تقریبا همه بچه‌های ۸۵ای گرفته بودند، برنداشتم و دوشنبه‌ها وقتی اونا می‌رفتن سر کلاس متون مصطفوی من تو راه ونک به چهارراه ولیعصر بودم.

خوب یادمه که وقتی سر چهارراه ولیعصر از اتوبوس تجریش-راه‌آهن پیاده می‌شدم، همون جلو، جلوی دکه روزنامه فروشی یه کم بالاترش، همیشه یه آقایی نشسته بود و قلم به دست روی برگه‌های مُذهب شعرهایی رو از حفظ می‌نوشت. دو رو برش هم یه عالمه از این‌ها رو زده بود به دیوار!

انگار جَلد اونجا شده بودم. هر هفته چند دقیقه زودتر راه می‌افتادم تا بلکه بتونم تا شروع کلاس، نوشتنش رو و چرخیدن قلم تو دستش و روی اون برگه‌ها رو تماشا کنم.

هر چند شکل نوشته‌هایش نه به نستعلیق می‌مانست نه به شکسته‌اش. چیزی میان این دو بود.

آن چند دقیقه که می‌ایستادم، هم شعرهایش را از بر می‌کردم هم دل به قلمش می‌سپردم. انگار نه انگار که سر چهارراه ولیعصر به آن شلوغی‌ام و این‌ها هم صاحب دارند.

انگار کن که این قلم و مرکبی که بر جان کاغذ می‌نشیند به خصوص اینکه فریدون مشیری و حافظ و سعدی و قیصر و شهریار ‌می‌نویسند، مرا بیشتر از هر چیزی به خدای‌ام نزدیک می‌کنند. درست همان‌طور که نقش‌های از دل برآمده فرشچیان، مثل خط-نقاشی‌های کابلی و شیرچی …

درست همان‌طور که باران … همان‌طور که کوه …

[حذف بخشی از نوشته]

خوب یادم هست که بعد از کلاس که دیگر هوا تاریک بود، چند ایستگاه قبل از خانه پیاده می‌شدم و قدم‌زنان بقیه راه را می‌رفتم. همیشه مهم‌ترین تصمیم‌هایم را در همین قدم زدن‌های در تاریکی گرفته‌ام.

[حذف بخشی از نوشته]”

 

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *