دریغا که دستی به مضراب نیست

نوشتن هم شده از کارهای سخت

مثل قبل ترها نیست که ذهنم روی یک موضوع جمع باشد و حول همان بنویسد

پراکنده شده و مدام از این سودا به آن سودا

شاید از روی محافظه کاری اش نمی خواهد روی یک دغدغه انقدر تمرکز کند که به تهش برسد

و نهایتا از آن عقب می نشیند.

شاید فقط می خواهد از موضوع های مهم اش فرار کند، از خستگی!

می خواهد بی خیال تر زندگی اش را بگذراند.

هر چه که هست، ننوشتن این عقب نشینی ذهنم را تقویت کرده

باید هلش بدهم و باید بتواند انقدر بنویسد تا هر دغدغه اش را اول بفهمد، بعد منظمش کند و بعد برایش راه حل پیدا کند.

وقتی می نویسی انگار تازه اهمیت واقعی هر موضوع را می فهمی

اما وقتی همه آن ها را توی ذهنت تلنبار می کنی و می گذاری همان جا توی قفسه های ذهنت شلخته بمانند و مدام خاک بخورند

و فقط بدانی و ببینی که هستند، و بدانی که “باید” تمیز و مرتب شوند

اما کاری برایشان نمی کنی،

مسلما فقط از بودنشان و حل نشدنشان در عذابی،

مثل پرونده های بسته نشده زندگی …

بدجوری غافل می شوم از سامان دادن این دغدغه ها و همین تحمل ورود مسائل جدید را کم می کند

انگار که این قفسه های شلخته و خاک خورده جای دیگری ندارند حالا هی اطلاعات بهشان اضافه کن!

وقت گذاشتن برای “ساختن” با همین “نوشتن” شدنی ست،

وگرنه نهایتش همین “نارضایتی از خود” است و “سنگینی حضور”

 

باید شعری تازه گفت

آهنگی تازه نواخت

باید در چوبی این باغ ها را

که در رویاهای مان شکل گرفته اند

رو به شهر باز کرد

باید

همه چیز را از نو ساخت

هیچ بادی

لانه پرندگان را

دوباره سر جایش نمی گذارد.

                                   رسول یونان

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *